جدول جو
جدول جو

معنی بی علم - جستجوی لغت در جدول جو

بی علم(عِ)
مرکّب از: بی + علم، بی دانش. جاهل. نادان:
طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست.
ناصرخسرو.
شرف در علم و فضلست ای پسر عالم شو و فاضل
بعلم آور نسب، ماور چو بی علمان سوی بلعم.
ناصرخسرو.
سخن را بمیزان دانش بسنج
که گفتار بی علم باد است و دم.
ناصرخسرو.
مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعتست
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب.
ناصرخسرو.
دو کس دشمن ملک و دین اند یکی پادشاه بی حلم دویم زاهد بی علم. (گلستان) ، فرزند از دست داده: اثکال، بی فرزند گردانیدن مادر. ثکل، بی فرزند شدن مادر. هبل، بی فرزند شدن مادر و پدر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
بی علم
بی دانش، جاهل، نادان
متضاد: باسواد، عالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی رحم
تصویر بی رحم
سنگدل، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی عصمت
تصویر بی عصمت
آنکه از فسق و گناه پرهیز نکند، بی عفت، بی ناموس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
آنکه یا آنچه اسم ندارد، بی اسم، گمنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی شرم
تصویر بی شرم
بی حیا، بی آزرم، پررو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی عیب
تصویر بی عیب
بی نقص، بی آفت، بی ضرر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنی عم
تصویر بنی عم
پسران عمو، عموزادگان
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
بی حوصله. نابردبار: دو کس دشمن ملک و دین اند یکی پادشاه بی حلم دویم زاهد بی علم. (گلستان) ، کنایه از بداختر و بدطالع. (آنندراج). بدبخت و بی طالع. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرکّب از: بی + عزم، بی اراده. بی تصمیم. مقابل باعزم. و رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
مرکّب از: بی + عمل، بی کردار. که به گفتار خود عمل نکند. که کردار نداشته باشد. بی فعل: عالم بی عمل درخت بی بر. (گلستان)، یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند گفت به زنبور بی عسل. (گلستان باب هشتم)،
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است.
حافظ.
عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن.
حافظ.
و رجوع به عمل شود
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
مرکّب از: بی + علت، بی سبب. بی جهت. بدون دلیل. (ناظم الاطباء)،
- بی علت نبودن، بادلیل بودن. (ناظم الاطباء)، سببی داشتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی طعم
تصویر بی طعم
بی مزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی علت
تصویر بی علت
بی انگیزه بی وهان بی بهانه اپچم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی حلم
تصویر بی حلم
بی حوصله، نابردبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد عمل
تصویر بد عمل
بد کار بد کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی رحم
تصویر بی رحم
سنگدل سنگدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سیم
تصویر بی سیم
بی پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی آلت
تصویر بی آلت
بی سلاح، بی ساز و برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنی عم
تصویر بنی عم
پسران عمو عمو زادگان: (بسی برنیامد که بنی عم سلطان بمنازعت برخاستند و ملک پدر خواستند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طلب
تصویر بی طلب
بی پروانه نا خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عار
تصویر بی عار
بی درد، بی ننگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عزت
تصویر بی عزت
ذلیل و خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عصمت
تصویر بی عصمت
ناپاک، زشتکار، آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عقل
تصویر بی عقل
بی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عقلی
تصویر بی عقلی
نا بخردی خلی کالوسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عیب
تصویر بی عیب
سالم، درست، سلیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
گمنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عفت
تصویر بی عفت
بی شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی نظم
تصویر بی نظم
نابسامان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از به علت
تصویر به علت
از برای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی بیم
تصویر بی بیم
آمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی شرم
تصویر بی شرم
وقیح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی رحم
تصویر بی رحم
سنگدل
فرهنگ واژه فارسی سره
بی دانشی، جهالت، جهل
متضاد: باسوادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد